مینا

روزِ اولی که رفتم کتابخونه خیلی عجیب بود، چهارسال پیش این موقع با دو تا از دوستای مدرسه می‌رفتم کتابخونه برای کنکور کارشناسی. با هم درس می‌خوندیم. اون دوتا خیلی زرنگ بودن، تا من سرمو می‌ذاشتم رو میز بخوابم بیدارم می‌کردن. آخرشم اون دوتا دانشگاه خوبه قبول شدن و من دانشگاه آزاد. اون سال خیلی آماده بودم..زیر نظر مشاور می‌دونستم چیو چند درصد بزنم چی می‌شه. اطلاعاتم راجع به کنکور زیاد بود. مشاور اعتماد به نفس می‌داد. درسا درسایی بودن که تو چهارسال دبیرستان خونده بودمشون.

اما کنکورِ امسال فرق داره. تغییر رشته دادم. رفتم یه رشته‌ای که تقریبن هیچ ایده‌ای راجع بهش ندارم. فقط بیش از حد دوستش دارم.

شروع کردم خوندن دو سه تا کتاب که مطمئن نبودم باید چجوری بخونمشون یا چجوری ازشون سوال می‌آد یا اصن مهم هستن یا نیستن.

نیاز به مشاور داشتم خیلی خیلی زیاد. دیدم بهتره شروع کنم برم کتابخونه. رفتم کتابخونه دیدم همه گروه گروه‌ن. با هم دوستن ارتباط دارن.

ارتباط من تو این چندماه کتابخونه رفتن فقط به چند تا لبخند خلاصه شد. همینطور که بیشتر می‌رفتم، بیشتر متوجه ارتباطا شدم. مثلن یه دختری بود که خیلی رییس‌طور راه می‌رفت. درست مثلِ سردستۀ گروه. مبصرِ کتابخونه!

دیدم همش با بچه‌های کارشناسی حرف می‌زنه حدس زدم کارشناسی باشه. تو کلِ زندگیم نسبت به این مدل آدما احساس ضعف  می‌کردم. در عین حال تحسینشون می‌کنم. یه جوری انگار تو خونِشونِ که مدیر باشن، رییس باشن. یه ماه پیش فهمیدم اونم مث من برای ارشد می‌خونه. تعجب کردم چون بهش نمی‌اومد. بعد گفتم پس چرا اینقدر با این بچه‌ها صمیمیه؟! کم کم فهمیدم اینا یه گروهن. یه گروه همسن و سال من شایدم بزرگتر که نظم کتابخونه دستشونه..همونایین که اگه یکی صندلیشو رو زمین بکشه چشم غره می‌رن بلند می‌گن «هیس»

اول فکر کردم رشته‌ش معماریه، ولی امروز حدس زدم شاید حقوق باشه. آخرشم جرات نکردم ازش بپرسم. هر ساعتی که وارد کتابخونه می‌شدم اون بود و دیرتر از همه با دوستاش می‌رفت. ینی فکر کنم هر روز از 8 صبح تا 10 شب اونجا بود و درس می‌خوند.

امروز اتفاقی دیدم میزِ بغلیم نشسته. شنیدم به دوستش می‌گفت  فردا ظهر کنکورشه. تو دلم همش می‌گم اینی که اینقدر رییسه اینقدر اعتماد به نفس داره، اینقدرم خونده حتمن قبول می‌شه. طرفای عصر بود یکی از دخترا اومد گفت مینا مینا دارن درِ ناهارخوری رو می‌بندن.

درِ ناهارخوری باید فقط ساعت ناهار باز باشه اما این چندوقت باز بود برای کسایی که می‌خواستن چایی بخورن و اینا. بعد همین بچه‌ها می‌رفتن اونجا به حرف زدن مشغول می‌شدن صداشون می‌رفت بالا. انتظار می‌رفت یکی از همین روزا بیان درشو ببندن. مینا پاشد رفت گفت اشکال نداره برید بشینید سرِ جاتون هروقت خواستید برید می‌تونین کلید بگیرین از مسئولِ طبقه پایین.

دیدم تمامِ فکرایی که این چندوقت راجع به روحیۀ رییس بودنش می‌کردم درست بود. واقعن رییسی بود که همه می‌رفتن پشتش، بهش تکیه می‌کردن.

سرم گرمِ درس خوندنم شد. داشتم فکر می‌کردم تا 10 بمونم یا زود تموم کنم برم که صدای گریه شنیدم. نگاه کردم دیدم داره گریه می‌کنه. دوستاشم اومدن بغلش کردن. قلبم ریخت، گریه‌م گرفت. خواستم سریع کتابو ببندم برم اما جوری نباشه که زشت باشه بفهمه.

خیلی سخته شکستنِ یه نفریو ببینید که تو چندماه بدون شناخت ازش برای خودتون بُت ساختید. می‌خواستم برم بهش بگم همۀ این حرفا رو. بگم نترس تو از بین همه آدمایی که می‌آن اینجا حتمن قبولی بعد بهش بگم چرا، بگم این‌همه وقت تو ذهنم ازش چی ساختم. ولی نگفتم.

اونم رفت تا دوستاش تو اون سالن دلداریش بدن، منم از فرصت استفاده کردم وسایلمو جمع کردم راه افتادم سمتِ خونه.

خیلی زور زدم این چندوقت خودمو نگه داشتم برای کنکور. امیدوارم تا جمعه همینطور بمونم.

فقط خوش بحالش که دوستاش بودن می‌گفتن نگران باش، دوستایی که خودشون هم داشتن می‌خوندن. خیلی دوست داشتم تو درس خوندنم تنها نباشم ولی بودم…هستم.

استاندارد

3 نظر برای “مینا

بیان دیدگاه