خیلی وقته دلم میخواد اینجا بنویسم ولی یا شب دیروقت مود نوشتنم میاد یا فیلترشکن اونروز وصل نمیشه یا دستم از خستگی حال نوشتنو نداره
شده شبا بیام اینجا «افزودن نوشته ی تازه» رو ببینم و بهش زل بزنم و بعد اسیر خواب بشم
من راحت اسیر خواب میشم..خوشحالم که راحت میتونم بخوابم
به جز اون شب که تقریبن نخوابیدم..حتام چشام هم بسته نشد فقط خیره شد و قلبم که مث الان گومپ گومپ میزنه
اون چند شب قلبم به حدی بلند میزد که میگفتم چند دقه دیگه از تو سینه م میپره بیرون
به علی گفتم دستتو بذار،گذاشت تعجب کرد چرا اینقدر تند تند میزنه، گفت چته؟ چرا اینجوری میزنه قلبت؟
نمیدونستم چرا..واقعن چرا
فقط میتونم بگم متنفرم از اون شب…حالا ایناش اصلن مهم نیست مهم اینه که من باید بچسبم به درس ولی نمیتونم
مغزم خیلی شلوغه..باید هر شب بیام یه جا بشینم یکی یکی فکرامو در بیارم بذارم یه جایی بگم تروخدا نیاین امشب من حداقل دو ساعت درس بخونم
ولی سخته…باید با یکی حرف بزنم..یکی باشه که راحت بشینه جلوم من براش حرف بزنم
ولی وقتی موقعیتش پیش میاد لال میشم
کلی حرف دارم به مشاور بگم ولی حال حرف زدن ندارم
دوست دارم خودش مغزمو بخونه حال توضیح دادن از اول رو ندارم که چی شد که اینجوری شدم
ولی بزور حرفمو زدم اونم راه حلاشو گفت…حالا باید برم برای خودم عروسک پشمالو و دارت و تخم مرغ شانسی بخرم ولی دوست ندارم به مامانم بگم پول بده اینارو میخوام
کاش خودم حقوق داشتم ولی ندارم چون هم تنبلم هم مال کار کردن نیستم هم باید خیر سرم درس بخونم
اصن الان اومدم اینجا یکم خودمو خالی کنم بعد برم درس بخونم
هیچکسی رو نداشتن سخته
یکی رو باید داشته باشی که پیگیرت باشه بگه خب هدا حالا امروز دو ساعت خوندی؟
نخوندی؟ خیله خب اشکال نداره از همین الان دو ساعت وقت بگیر مث خر بخون من هستم اینجا بعد از دو ساعت بیا حرف میزنیم
اما نیست…نیست…نیست…