یه وقتایی از یه آدمایی توقع داری درکت کنن…آدمایی که وضعیت تقریبن مشابهی دارن با تو…آدمایی که همیشه می‌فهمیدن…آدمایی که بیش از حد دوسشون داری…آدمایی که از هر فرصتی برای دیدار و وقت گذروندن باهاشون دریغ نمی‌کنی

بعد یه روز همون آدما می‌زنه به سرشون…خودخواهیشون گل می‌کنه…یادشون می‌ره چرا درکت می‌کردن…بهت حمله می‌کنن، می‌رنجی…به تخمت می‌گیری…می‌رنجی…به تخمت می‌گیری!

گیج می‌شی و نمی‌فهمی حرفای این عزیزتو باید به تخم بگیری یا برَنجی ازش…نمی‌دونم حتا غمگینم یا نه.

استاندارد

مینا

روزِ اولی که رفتم کتابخونه خیلی عجیب بود، چهارسال پیش این موقع با دو تا از دوستای مدرسه می‌رفتم کتابخونه برای کنکور کارشناسی. با هم درس می‌خوندیم. اون دوتا خیلی زرنگ بودن، تا من سرمو می‌ذاشتم رو میز بخوابم بیدارم می‌کردن. آخرشم اون دوتا دانشگاه خوبه قبول شدن و من دانشگاه آزاد. اون سال خیلی آماده بودم..زیر نظر مشاور می‌دونستم چیو چند درصد بزنم چی می‌شه. اطلاعاتم راجع به کنکور زیاد بود. مشاور اعتماد به نفس می‌داد. درسا درسایی بودن که تو چهارسال دبیرستان خونده بودمشون.

اما کنکورِ امسال فرق داره. تغییر رشته دادم. رفتم یه رشته‌ای که تقریبن هیچ ایده‌ای راجع بهش ندارم. فقط بیش از حد دوستش دارم.

شروع کردم خوندن دو سه تا کتاب که مطمئن نبودم باید چجوری بخونمشون یا چجوری ازشون سوال می‌آد یا اصن مهم هستن یا نیستن.

نیاز به مشاور داشتم خیلی خیلی زیاد. دیدم بهتره شروع کنم برم کتابخونه. رفتم کتابخونه دیدم همه گروه گروه‌ن. با هم دوستن ارتباط دارن.

ارتباط من تو این چندماه کتابخونه رفتن فقط به چند تا لبخند خلاصه شد. همینطور که بیشتر می‌رفتم، بیشتر متوجه ارتباطا شدم. مثلن یه دختری بود که خیلی رییس‌طور راه می‌رفت. درست مثلِ سردستۀ گروه. مبصرِ کتابخونه!

دیدم همش با بچه‌های کارشناسی حرف می‌زنه حدس زدم کارشناسی باشه. تو کلِ زندگیم نسبت به این مدل آدما احساس ضعف  می‌کردم. در عین حال تحسینشون می‌کنم. یه جوری انگار تو خونِشونِ که مدیر باشن، رییس باشن. یه ماه پیش فهمیدم اونم مث من برای ارشد می‌خونه. تعجب کردم چون بهش نمی‌اومد. بعد گفتم پس چرا اینقدر با این بچه‌ها صمیمیه؟! کم کم فهمیدم اینا یه گروهن. یه گروه همسن و سال من شایدم بزرگتر که نظم کتابخونه دستشونه..همونایین که اگه یکی صندلیشو رو زمین بکشه چشم غره می‌رن بلند می‌گن «هیس»

اول فکر کردم رشته‌ش معماریه، ولی امروز حدس زدم شاید حقوق باشه. آخرشم جرات نکردم ازش بپرسم. هر ساعتی که وارد کتابخونه می‌شدم اون بود و دیرتر از همه با دوستاش می‌رفت. ینی فکر کنم هر روز از 8 صبح تا 10 شب اونجا بود و درس می‌خوند.

امروز اتفاقی دیدم میزِ بغلیم نشسته. شنیدم به دوستش می‌گفت  فردا ظهر کنکورشه. تو دلم همش می‌گم اینی که اینقدر رییسه اینقدر اعتماد به نفس داره، اینقدرم خونده حتمن قبول می‌شه. طرفای عصر بود یکی از دخترا اومد گفت مینا مینا دارن درِ ناهارخوری رو می‌بندن.

درِ ناهارخوری باید فقط ساعت ناهار باز باشه اما این چندوقت باز بود برای کسایی که می‌خواستن چایی بخورن و اینا. بعد همین بچه‌ها می‌رفتن اونجا به حرف زدن مشغول می‌شدن صداشون می‌رفت بالا. انتظار می‌رفت یکی از همین روزا بیان درشو ببندن. مینا پاشد رفت گفت اشکال نداره برید بشینید سرِ جاتون هروقت خواستید برید می‌تونین کلید بگیرین از مسئولِ طبقه پایین.

دیدم تمامِ فکرایی که این چندوقت راجع به روحیۀ رییس بودنش می‌کردم درست بود. واقعن رییسی بود که همه می‌رفتن پشتش، بهش تکیه می‌کردن.

سرم گرمِ درس خوندنم شد. داشتم فکر می‌کردم تا 10 بمونم یا زود تموم کنم برم که صدای گریه شنیدم. نگاه کردم دیدم داره گریه می‌کنه. دوستاشم اومدن بغلش کردن. قلبم ریخت، گریه‌م گرفت. خواستم سریع کتابو ببندم برم اما جوری نباشه که زشت باشه بفهمه.

خیلی سخته شکستنِ یه نفریو ببینید که تو چندماه بدون شناخت ازش برای خودتون بُت ساختید. می‌خواستم برم بهش بگم همۀ این حرفا رو. بگم نترس تو از بین همه آدمایی که می‌آن اینجا حتمن قبولی بعد بهش بگم چرا، بگم این‌همه وقت تو ذهنم ازش چی ساختم. ولی نگفتم.

اونم رفت تا دوستاش تو اون سالن دلداریش بدن، منم از فرصت استفاده کردم وسایلمو جمع کردم راه افتادم سمتِ خونه.

خیلی زور زدم این چندوقت خودمو نگه داشتم برای کنکور. امیدوارم تا جمعه همینطور بمونم.

فقط خوش بحالش که دوستاش بودن می‌گفتن نگران باش، دوستایی که خودشون هم داشتن می‌خوندن. خیلی دوست داشتم تو درس خوندنم تنها نباشم ولی بودم…هستم.

استاندارد

پارکینگوفوبیا

_حالا این چایی و کیک و کجا ببریم بخوریم؟

_بیا بریم تو حیاط..خداکنه درش باز باشه.

_مگه درش بسته‌س؟

_آره قبلن که اینجا زندگی می‌کردیم درش بسته بود…یه مدت که باز بود بچه‌ها میومدن از درختا بالا می‌رفتن. بعد نگهبان اومد درو بست. تابستونا همیشه می‌رفتیم بالای درخت شاتوت می‌نشستیم، شاتوت می‌کندیم با دستای سیاه می‌رفتیم خونه. خیلی جالب بود با نیت شاتوت کندن می‌اومدیم تو حیاط ولی ظرف نمی‌آوردیم. دو سه تا برگِ شاتوت رو به هم وصل می‌کردیم که مثلن کاسه‌مون باشه. نگاه کن چقدر حیاط خراب شده…قبلن که ما اینجا بودیم بابام و حاج آقا هر روز عصر می‌اومدن به درختا سر می‌زدن حیاطو تر و تمیز می‌کردن. اینجا که پر از علف هرزه رو بابا قبلن سبزی خوردن می‌کاشت.

_انگار صابخونه جدیدا هم کاهو کاشتن نه؟ اینا چیه؟

_آره کاهوئه ولی پلاسیده شده..وقتی به گیاه نرسی اینجوری می‌شه دیگه…بابا تره می‌کاشت شاهی می‌کاشت تربچه..جعفری…ازین چیزا…از خونۀ خودمون حیاط معلوم نبود. می‌رفتیم آپارتمان خاله‌اینا بعد از تو بالکن با شیرین، شاهی‌های بابا رو نگاه می‌کردیم و حیاط خوشگلمونو. یادمه حاج خانوم بی سروصدا می‌اومد برگِ مو می‌چید، تا بچه‌ها رو می‌دید چش غرّه می‌رفت برگ موها رو ول می‌کرد از حیاط خارج می‌شد.خیلی عجیبه همچون حیاط و زندگی ای رو ما تو یه مجتمع 28 واحدی وسط شهر تهران داشتیم.

همینطور که داشتم با سامی حرف می‌زدم سه تا دختر اومدن گفتن درِ حیاط بازه؟ ینی می‌تونیم بیایم تو؟
من گفتم باز بود، ما که اومدیم، دیگه نمی‌دونم واللا.

از پشتِ سرشون نگهبانو دیدم که داره می‌آد. با سامی از حیاط اومدیم بیرون. درِ حیاط به پارکینگِ دوم باز می‌شد. روبروش هم رمپی بود که به سمت پارکینگِ سوم می‌رسید. سامی گفت بیا بریم ببینیم اون پارکینگ چطوریه. گفتم باشه بریم.

تو دلم داشتم براش تعریف می‌کردم که وقتی بچه بودم چقدر ازین پارکینگ می‌ترسیدم. هیچ‌وقت نشده بود تنهایی جرات کنم و برم اونجا. عصرای تابستون که قایم موشک بازی می‌کردیم حاضر بودم هرجا برم ولی پارکینگِ سوم منطقه ممنوعه بود. چندبار بچه‌ها بزور فرستاده بودنم اونجا…قبلش هم کلی داستان جن و این چیزا گفتن که ینی چون تهِ پارکینگ تاریکِ پس پر از جنِ.

نمی‌دونم چرا اینارو براش تعریف نکردم، همینطور که می‌رفتیم پایین دیدم تهِ پارکینگ یه نور زردِ کمی روشنه ولی جلوش تاریکه…روز بود اما خیلی تاریک بود. همیشه اینجا همینقدر تاریکه ربطی به روز و شب بودنش نداره. اصلن نمی‌دونستم تو این خونه چیکار می‌کنیم و چرا با سامی اومدم اینجا. این خونه رو فکر کنم 10 سالِ پیش فروختیم.

رفتیم تا تهِ پارکینگ، هیچی نبود اومدیم برگردیم بهش گفتم من همیشه ازینجا می‌ترسیدم نمی…..یهو دیدم یه پیرمردی اونجاست. چشماشو بسته بود و یه موبایل دستش بود… کور نبود ولی چشماشو بسته بود و بهم فشار می‌داد. انگار متوجه نشده بود که ما اونجاییم. نمی‌دونم من به سامی گفتم بیا بریم یا اون دستمو کشید که بریم. نمی‌دونم رفتیم یا نه. پیرمرده متوجهِ ما شد، اومد طرفمون…سعی کردم جیغ بزنم ولی نتونستم. هیچوقت نتونستم جیغ بزنم. سامی رو بغل کردم و عین لال‌ها فقط می‌گفتم اَ اَ اَ اَ، قلبم از شدتِ تپش داشت می‌پرید بیرون بازم نتونستم جیغ بزنم. چرا موقع‌هایی که باید جیغ بزنی نمی‌تونی؟ شایدم من قدرتشو ندارم.

یهو چشمامو باز کردم.

دیدم تو اتاقِ خودم و رو تختِ خودم خوابیدم. پیرمردِ هنوز هست خیلی مشخص نیست مثل یه سایه‌س داره دستشو دراز می‌کنه طرفم یه طورِ کنجکاوی.

چشمامو بستم دوباره باز کردم دیدم نرفته…اون دفعه سرِ خوابِ قبلی با باز و بسته کردنِ چشمم دختربچه رفت. ولی ایندفعه پیرمرد نرفت، هنوز همونجا بود. دوباره سعی کردم جیغ بزنم. این‌دفعه تو عالم بیداری؛ نتونستم، فقط بلندتر گفتم عَعَعَعَ بازم نرفت. اینجور چیزا با جیغ از بین می‌رن ولی این نرفت. آخر پامو با پتو بلند کردم زدم طرفش تا رفت. غیب شد. کاملن محو شد.

بلند شدم تو تختم نشستم. نفس نفس می‌زدم. این دومین باری بود که این مدل خواب رو می‌دیدم. سریع چراغو روشن کردم. ساعت 5:40 دقیقه بود. آخه کی الان بیدارِ که بخواد آرومت کنه دختر؟

سعی کردم فکر نکنم و با چراغ روشن بخوابم. سخت بود ولی خواب رفتم.

آدم به تنهایی زود عادت می‌کنه. هر لحظه قلبت بیشتر فشرده می‌شه که واقعن کسی رو نداری که اینارو براش تعریف کنی و اون بگه بخواب چیزی نیست بهش فکر نکن فقط یه خواب بوده. ولی خب تهِ تهش عادت می‌کنی. خوبیِ تعریف کردن اینجور خوابا برای کسی، اینِ که دیگه بعدش بهش فکر نمی‌کنی. این خواب از ذهنم نمی‌ره. شب داشتم از کتابخونه برمی‌گشتم. تو راهروی پارکینگ یه آقایی وایستاده بود. از کنارش رد شدم باز یادِ پیرمردِ خوابم افتادم. وقتی دور می‌زدم که تو جای خودم پارک کنم، حس کردم از پشت سرم دیدمش ولی برگشتم کسی نبود.

استاندارد
فک کنم دوروزه شروع شده این استرس کوفتی
البته از قبلم بود. میومد…میرفت…
الان شده یه درد. همین وسط، توی دلم، هی داره خالی میشه
مث شنای ساعت شنی که میریزن میرن پایین…تو قلبم هم یه چیزی داره میریزه اما نمیدونم کجا میریزه
هر چی هست درد داره…و نمیره
قبلنا میومد میرفت الان دوروزه همینجوری مونده هی کم و زیاد میشه فقط
از وقتی روزا رو شمردم شروع شد…دیدم وقتم کمه…
الان که دارم فکر میکنم میبینم ترسیدم نمیدونم از رسیدن کنکوره یا از رسیدن اون چیز
میدونم احتمال قبول نشدنم زیاده…و به خودم قول دادم اگه قبول نشدم تصمیمم عملی شه…حالا دارم میترسم
اما نمیخوام باز عقب بیفته باید ببینم کنکور چی میشه..بعد میفهمم خودم چی میشم
با همه ی اینا ترس داره..خیلی هم ترس دارم به حدی که تمام مدت قلبمو بلرزونه
نباید دوباره پشیمون بشم…باید سر حرفم وایستم
استاندارد

از ساعت 3 بیدارم ولی فقط نیم ساعت  درس خوندم…چرا؟

چون حواسم پرته…چون تو این دنیا نیستم…چون نمیتونم تمرکز کنم…چون همش فکر میکنم

فکر فکر فکر گایید…درسته مث آدم درس نمیخونم ولی صبر ندارم بهمن بشه و کنکورو بدم و راحت

بعد همه فکر میکنن من خیلی دارم میخونم.همه که این فکرو میکنن، توقعشون هم میره بالا

اما من دیگه بسمه اینقدر به خودم فکر میکنم بسه نباید به توقع بقیه هم فکر کنم که

بقیه به تخمت دختره بشین بخون پشیمون میشی

جون هرکی دوس داری بخون بسه یللی تللی…بخون بخون بخون

این اینترنت و اون موبایل کوفتی رو بنداز دور و فقط و فقط بخون

آخ که چقدر دلم میخواد وسط درس یکی بیاد بغلم کنه و فشارم بده بگه بخاطر من بخون…اما بدبختی اینجاست که کسیو ندارم که بخوام بخاطرش درس بخونم

خودمو دارم فقط…باید بخاطر خودم درس بخونم

استاندارد

آی آی آی

صبر ندارم زخمام خوب بشه…دوباره بشم همون موجود قبلی

با همه ی اینا بازم پشیمون نیستم از سفر رفتن…حداقل فهمیدم لب گرفتن یادم نرفته

خیلی خسته م…تمام اعضای بدنم درد میکنه

از همه بیشتر چشمام…میسوزه میسوزه میسوزه

دوروز خواب شاید چاره ی دردم باشه..بعد پا میشم همه چی پاک میشه

میدونم پا میشم…هنوز وقت دارم برای پا شدن

هنوز زوده تموم بشم

مُشت میزدم تو سرم بلکه متلاشی شه بپاشه به در و دیوار ولی نه پاشید نه درد گرفت

کاش اینقدر پسرعمو رو اذیت نمیکردم…کاش آدم بودم…کاش آدم بشم.

باید زود خوب بشم. اگه همینطور پیش برم میفتم تو یه گهدونی ای که توش جواب اسمسای پسرخاله رو دادم.

بعد دردش همینجاست..دقیقن اینجا که میدونی چه مرگته..میدونی چاره ت چیه…میدونی چی درسته چی غلطه…کدوم کارت اشتباه بوده کدوم درست…همه ی اینا رو میدونی ولی بازم سختته از گه بیای بیرون…به تنها چیزی هم که میشه تشبیهش کرد همین «گه»ه!

وضعیت تخمی گهی دارم بهرحال…حالِ بیرون اومدن ازشو هم ندارم…حداقل امروز نه..فردا هم نه..دو روز بی حس باشم بیفتم بمیرم

بعد از روز بعدش شروع میکنم آدم میشم، یادم میره، به تخمم میشه باز…واللا…وقتی شده به تخمم بگیرم پس ینی بلدم

یاد گرفتم به تخمم بگیرم..پسفردا، پسفردا شروع میکنم روند به تخم گیریِ جدید رو.

اصلن هم برام مهم نیست که ریدم به دستور زبان فارسی…خسته م خب.

استاندارد

اولین

شنیده بودم یکی از عواقب یه بیماری ای فکر کردن زیادیه. ینی در یک لحظه به هزار جور چیز مختلف فکر میکنی

همیشه سوالم این بوده که چجوری میتونن تحمل کنن…فکر کردن به دو تا چیزِ ناراحت کننده به اندازه کافی بد هست، اما فکر کردنِ همزمان به چند تا چیز  میتونه فاجعه باشه

دیشب این برای خودم پیش اومد…اما مغزم فیلتر داشت

دیشب مغزم نجاتم داد نمیذاشت فکرای بد بیاد…به دویست تا چیز فکر میکردم ولی همش فکرای کسشر خنده دار…تا یه چیز بد میومد دستور میداد پاک شه از تو مغزم

فک کنم شانس آوردم چون مث سگ از عواقب چِتی میترسیدم.

خیلی حرف داشتم دیشب…اگه دهنمو باز میکردم ساکت نمیشدم اما نمیتونستم دهنمو باز کنم…لال شده بودم

توان باز کردن دهنم و صدا در آوردن ازشو نداشتم که یکم ترسناک بود ولی دیشب نترسیدم دیشب فقط حال نداشتم…حتا حال باز کردن دهنم و نقس کشیدن رو هم نداشتم

و هزار جور حرف دیگه دارم مث دیشب که الانم نمیتونم بگو و تایپشون کنم…توانِ حرف زدنم داره گرفته میشه ولی از این وضع راضیم.

استاندارد

برای یک روز، برای یک نفر، سیستم خواب و درسمو عوض کردم

فقط برای اینکه فردا نرم کتابخونه

برای اینکه فردا ظهر که میاد من تو تختم خواب باشم و اون داد و بیداد کنه که من اینهمه بار برات آوردم ولی تو خوابی؟

عصر از  دکتر اومدم خونه گفتم میخوابم ولی با دیدن اسمسای کوفتی حواسم پرت شد

بعد به تخمم گرفتم…روند «به تخم گرفتن» داره راحت تر میشه

تقریبن 7 7:30 بود که خوابیدم خواستم تا 11 بخوابم ولی درست خواب نمیرفتم

لباسِ پوشیده م با پتوی کلفت و شوفاژِ روشن همخونی نداشت

وقتی سردم باشه میتونم خواب برم ولی وقتی گرم بشه هی میخوابم و میپرم

ایندفعه هم حال از زیر پتو بیرون اومدن و لخت شدن و دوباره زیر پتو رفتن نداشتم. همونجوری خوابیدم و هی وسطای خواب پریدم از صدای زنگ تلفن از صدای پوآرو که مامان دیگه خودش یاد گرفته دی وی دیاشو بذاره و پلی کنه

با همین اوصاف خواب هم میدیدم

منطقی نیست که بخوابم و درست خواب نرم و صدای اطرافمو بشنوم و خواب هم ببینم با اصول خواب دیدن و REM نمیخونه

REM رو از یه مقاله وسط امتحان فاینال کلاس زبان یاد گرفتم

خیلی جالبه اینکه خوابیدن چندمرحله داره…یکی از مرحله ها REM ینی Rapid Eye Movement.

این، وقتی پیش میاد که به خواب عمیق میری و خواب میبینی و اگه کسی اون موقع بیاد و زل بزنه بهت میبینه چشمات دارن سریع حرکت میکنن

چیزی که من ازش فهمیدم همین بود…که فکر کنم درسته ولی باز هی به خودم شک میکنم و قاعدتن کون گشتن و سرچ کردن راجع بهشو ندارم

مهم نیست…مهم اینه که مراحل خواب من قاطی شده بود…وسط خواب دیدن صدای پوآرو میشنیدم…صدای حرف زدن مامان با پسرش وسط کشتی رو میشنیدم

دلش تنگ میشه هی زنگ میزنه تا قبل از اینکه آنتن موبایلش از دست بره…زنگ زده میگه اینجا سیاهی مطلقه…دورتادورمون هیچی معلوم نیست

مامان میگه آسمونو نگاه کن ستاره ها تو تاریکی خیلی قشنگن…مامان دلشوره داره…منم دلشوره دارم

اصلن من یه چیز دیگه میخواستم بگم اینارو گفتم

میخواستم بگم تازگیا آدمای مهم تو زندگیم زیاد شدن

آدمای مهمی که همه نزدیکن بهم مث خواهر و برادر و پسرعمو…

وقتی دعوای اون دو تا خواهرو اون شب تو مهمونی دیدم دلم گرفت.

دلم خواست یه لحظه برم بندر محکم بغلش کنم فشارش بدم پسرش نگامون کنه جیغ بزنه و دوباره برگردم وسط مهمونی.

نه نه اینارو هم نمیخواستم بگم…میخواستم بگم الان برای خودم چای سبز ریختم و میخوام آرامش پیدا کنم و درسو شروع کنم

و این وسط هی بگم وقت برای وبلاگ خوندن هست…میتونی تو خونه پسرعمو وقتی همه حواسشون به خودشونه بشینی و وبلاگای نخونده رو بخونی

دلم یه دل سیر بغل از پسرعمو میخواد…مث یه آدمی که میخواد بره میخوام تک تک اینارو بغل کنم ببوسمشون بگم خیلی دوستون دارم خیلی برام مهمین

اما من جایی قرار نیست برم

شاید برم ولی هنوز زوده و خب رفتن شجاعت میخواد…هنوز اونقدر شجاع نیستم.

اگه همه چی طبق برنامه پیش بره سه شنبه و روزای بعد از اون روزای آرامش دهنده ای میشن برام

روزایی که پیش دو نفریم که بیش از حد برام عزیزن و همیشه بهم آرامش دادن

یکیشون که فردا قراره از خواب بیدارم کنه یکی هم قراره برم خونه ش و مهمونش بشم.

دیگه هیچی به جز اینا اهمیت نداره…دیگه اونایی برام اهمیت دارن که هیچوقت ناراحتم نکردن…اذیتم نکردن

چایی سبز تموم شد و دیگه بهونه ای برای موندن اینجا نیست…منم باید تا صبح بخونم پس میخونم

 

استاندارد