بذارید من سر بذارم و برم

خیلی خسته م خیلی زیاد…

بذارید من سر بذارم و برم

بذارید دل بکنم

بذارید دیگه قلب نداشته باشم

بذارید دیگه دوست نداشته باشم

بذارید دیگه احساس نداشته باشم

بذارید بمیرم

خسته م

استاندارد

به جای رسیدم که تصمیم جدی گرفتم…همین

ینی فقط تصمیم جدی گرفتم، برای عملی کردن تصمیمم هیچ راهی ندارم..ینی کاری نمیتونم بکنم براش، باید خودش حل بشه

گه بیاد بهش واقعن چرا کاری از دستم بر نمیاد خب؟

کیرم تو خودم که فقط بلدم تصمیم بگیرم…یکی کمک کنه خب 😦

استاندارد

عدل خداوندی

دیروز تو صف تاکسی منتظر بودم یه مرده رو دیدم که مشکل داشت…نمیتونست راه بره…استخون کمرش صاف نبود

ینی میتونست راه بره هاا ولی خب، حالا هرچی منظورم اینه که سالم نبود

ناخودآگاه تا دیدمش طبق عادت تو دلم گفتم خداروشکر سالمیم

یک ثانیه بعد از خودم بدم اومد…گفتم تو خدا رو شکر میکنی بخاطر سالم بودنت اون چی؟

اون قاعدتن نمیاد بگه خدایا شکرت که ناقصم کردی

اون احتمالن میگه کیرم دهنت خدا چرا منو سالم نکردی

جدن چرا؟

استاندارد

ریدم

حس کسیو دارم که سه نفر بهش تجاوز کردن و زیر یه پل انداختنش و میتونه از جاش پاشه ولی همینجور با لباسای پاره پوره به سقف پل خیره شده

استاندارد

هر سال تولدت رو با ترديد، تبریک گفتیم

دوسال پیش برادرم و دوستاش تو یه روزنامه کار میکردن.برادرم اونجا مقاله میداد و نقد فیلم میکرد و ازنیکارا

سر شماره ای که روز 12 تیر قرار بود چاپ بشه، یه متنی رو نوشت و چاپش کردن

بعدش که داد بخونم گفت تولدت مبارک اما ببخشید که ریدم به تولدت

اما نمیدونم…این متنو با وجود غم فراوونش شدیدن دوست دارم

دوست داشتم بذارمش اینجا:


نه سالم بیشتر نبود. تازه امتحانهای دوم دبستانم را داده بودم. مهمونی بود خانه عمه و همه بچه های فامیل که هم سن و سال بودیم و تعدادمون عجیب زیاد بود.

همه آمده بودند. فردایش عمه و بچه ها میرفتند دوبی ، مهمونی برای همین بود که داشتند میرفتند.
مسعود (پسر عمه ام) یک سال از من بزرگتر بود ، آن شب عجیب خوش میگذشت و در  خانه شان که مثل یک قصر بود تو چشم نه ساله من فقط بازی میکردیم و زمان تنها چیزی بود که فقط میگذشت بدون اینکه احساس بشود. بابا و مامانم گفتند که دیروقت است و باید رفت خونه. عمه اینا فردا مسافر بودن و نباید زیاد درگیر مهمونی میشدند. اما برای ما خیلی زود بود و بعد از اصرار فراوان یه ذره بیشتر ماندیم و ان یک لحظه هم به سرعت باد گذشت و آن مهمانی  تمام شد.

یادم میاید وقتی از خانه شان بیرون میرفتیم به مسعود گفتم :» دیگه داریم میریم میشه برای اخرین بار یه لیوان آب بهم بدی؟»

نمیدانستم که آن لیوان آب واقعاً آخرین لیوان آبی بود که مسعود در تمام عمرش به کسی میدهد. خسته  وکوفته به خانه رسیدیم کانال 33 داشت فیلم هندی میگذاشت گمانم پنج شنبه بود. این خوب به یاد دارم .

اصلاً همه چیز آن شب با تصویری واضح به یادم مانده. صبحش هم یادم مانده که بابایم گفت:» یه هواپیما تو خلیج سقوط کرده.» اولش متوجه نشدیم اما بعد از تلفنهای مکرر فهمیدیم که عمه و مسعود و آلا و سودا همان جا بودن، در همان هواپیما.

درکش برایم سخت بود در نه سالگی، نمیدانستم وقتی یکی که تا دیشب تا دیر وقت دیشب داشتیم بازی میکردیم و سرخوش بودیم  چطور میشود که دیگر نباشد.  خانه ما شد پرسه مردانه و همه چیز خیلی سریع گذشت. دیگر هیچ وقت به آن قصر خانه عمه پا نگذاشتیم.
نام عمه ام «هدی» بود. دو سال بعد درست دوازدهم تیرماه خواهرم به دنیا آمد. نام آن هم «هدی» شد. امروز هدی ما بیست ساله میشود. همیشه با تردید تولدش را تبریک گفتیم.

استاندارد

بسه دیگه بسه چقدر حرف میزنید…دیگه حالم از صداتون هم بهم میخوره….22سال صداتونو شنیدم درگوشم و الان حالم بهم میخوره

چقدر حرف میزنید من سکوت میخام همه ساکت شید..من کسیو میخام که باهام حرف بزنه که صداش بهم آرامش بده…آرومم کنه با حرفاش..ندارم هیچکیو ندارم کسی نیستم که کسی بیاد طرفم  بخاد حرف بزنه در گوشم…خسته شدم از فکر کردن از تکراری بودن

استاندارد