تا حدی سانسور شده

از بیرون اومدم

با مانتو نشستم وبلاگمو آپ کنم

جورابی که از 7 صبح پامه رو هنوز در نیوردم…دستم پر از دوده های هوای تهرانه

وقتی از بیرون میام تا دستمو نشورم انگار نمیتونم نفس بکشم

اما الان اومدم اینارو بنویسم بعد برم لباس عوض کنم

الان ننویسم دیگه میره معلوم نیست تا کی…با خواهرمینا ظهر رفتیم پارک جمشیدیه ناهار خوردیم..تو راه برگشت دختر خاله م تو ماشین جلویی راهنماییمون میکرد از کوچه پس کوچه و میان بر میرفت به یه جاهایی رسیدیم شدید دلم گرفت..دوباره بغضم اومد

یاد دوستام افتادم

یاد دربند رفتنا..با هم بودنا..شلوغ کردنا

از جلوی بانک اقتصاد نوین رد شدیم  تو اون خیابونه که پر از خونه های خوشگله نمیدونم مقدس اردبیلی بود چی بود…جلوی همین بانک تو اون بارون شدید وایستادیم و من تند تند کادومو باز کردم

چقدر دلم تنگ شده

دحتر خاله م از تو ماشین جلویی هی دستشو تکون میداد که ازینور بیاین یاد ترمه افتادم که تو فرحزاد آدرس میداد یهو پقی خندیدم میترا گفت چی شد؟ گفتم هیچی

نمیتونم بگم هرچقدر که دوست دارم براش تعریف کنم از دوستام و از تک تک بیرون رفتنام نمیشه چون از دوستام بدش میاد

نه نه خودش گفت «من با دوستات مشکل ندارم با تو مشکل دارم»

درست عین آرش رانندگی میکرد هرجا عقب میفتادیم وایمیستاد تا برسیم آروم میرفت راهنما میزد دختر خاله م دستشو هی میچرخوند عین دست ترمه…چرا خب؟ اونا که این صحنه رو ندیده بودن چطور دقیقن همونچیزا رو تکرار کردن؟

میخواستن منو زجر بدن؟

رفتم تو فکر که بیام به بچه ها خبر بدم بریم بیرون جمع شیم دوباره…سجاد بیاد تهران شاید انگیزه قوی تری داشته باشن برای بیرون اومدن

بعد با خودم گفتم نه خب دیگه هیچی مثل قبل نیست

دیگه ترمه نیست

دیگه سارا اون سارا نیست

سجاد هم کلن نیست

پرند داره میره

فرناز…درست حسابی سراغمو میگیره ولی نمیتونم سراغشو بگیرم…صبح تو نت نیستم شبم شارژ ندارم بهش زنگ بزنم

هدا

هدا

تنهاست

هدا بلاتکلیفه

نمیدونه چیکار کنه

کارو ول کرده…با این خیال که درس بخونه…حالا وسوسه ی رفتن داره

تو فکره که تا دلمشغولیه جدی نداره بره از ایران بهتره

تا دل نبسته بره بهتره…ولی پول نیست

منِ خاک بر سر هم کارو ول کردم

اونوخت خرید هم میکنم

میترا خرید میکنه میدونه پول نیست ولی عذاب وجدان نداره

اما من یه جفت کفشی که خریدم رو نگاه میکنم هی نگاه میکنم هی میگم 25 تومن بیشتر نبود بس کن فدای سرت اینهمه اونا خرج کردن حالام تو

مامان هم همینو میگه اصلن غر نمیزنه ککه خرج زیاد میکنی

ولی من…غصه م از اینه که پول پس انداز بانکم خرج خریدای میترا شد

حسودیم شد

کاش کار داشتم

کاش بدون عذاب وجدان میتونستم خرج کنم

کاش خسییس نبودم

نمیدونم چه کنم نمیدونم…نمیدونم بخونم برای کنکور ارشد همینجا یا برم دنبال کارای رفتن از اینجا..

چه فایده داره آخرش؟

در هر صورت تنهام

اونجا با یه ذهن آروم اینجا با یه ذهن شلوغ و اعصاب خورد و جار و جنجال

 

استاندارد