برای یک روز، برای یک نفر، سیستم خواب و درسمو عوض کردم
فقط برای اینکه فردا نرم کتابخونه
برای اینکه فردا ظهر که میاد من تو تختم خواب باشم و اون داد و بیداد کنه که من اینهمه بار برات آوردم ولی تو خوابی؟
عصر از دکتر اومدم خونه گفتم میخوابم ولی با دیدن اسمسای کوفتی حواسم پرت شد
بعد به تخمم گرفتم…روند «به تخم گرفتن» داره راحت تر میشه
تقریبن 7 7:30 بود که خوابیدم خواستم تا 11 بخوابم ولی درست خواب نمیرفتم
لباسِ پوشیده م با پتوی کلفت و شوفاژِ روشن همخونی نداشت
وقتی سردم باشه میتونم خواب برم ولی وقتی گرم بشه هی میخوابم و میپرم
ایندفعه هم حال از زیر پتو بیرون اومدن و لخت شدن و دوباره زیر پتو رفتن نداشتم. همونجوری خوابیدم و هی وسطای خواب پریدم از صدای زنگ تلفن از صدای پوآرو که مامان دیگه خودش یاد گرفته دی وی دیاشو بذاره و پلی کنه
با همین اوصاف خواب هم میدیدم
منطقی نیست که بخوابم و درست خواب نرم و صدای اطرافمو بشنوم و خواب هم ببینم با اصول خواب دیدن و REM نمیخونه
REM رو از یه مقاله وسط امتحان فاینال کلاس زبان یاد گرفتم
خیلی جالبه اینکه خوابیدن چندمرحله داره…یکی از مرحله ها REM ینی Rapid Eye Movement.
این، وقتی پیش میاد که به خواب عمیق میری و خواب میبینی و اگه کسی اون موقع بیاد و زل بزنه بهت میبینه چشمات دارن سریع حرکت میکنن
چیزی که من ازش فهمیدم همین بود…که فکر کنم درسته ولی باز هی به خودم شک میکنم و قاعدتن کون گشتن و سرچ کردن راجع بهشو ندارم
مهم نیست…مهم اینه که مراحل خواب من قاطی شده بود…وسط خواب دیدن صدای پوآرو میشنیدم…صدای حرف زدن مامان با پسرش وسط کشتی رو میشنیدم
دلش تنگ میشه هی زنگ میزنه تا قبل از اینکه آنتن موبایلش از دست بره…زنگ زده میگه اینجا سیاهی مطلقه…دورتادورمون هیچی معلوم نیست
مامان میگه آسمونو نگاه کن ستاره ها تو تاریکی خیلی قشنگن…مامان دلشوره داره…منم دلشوره دارم
اصلن من یه چیز دیگه میخواستم بگم اینارو گفتم
میخواستم بگم تازگیا آدمای مهم تو زندگیم زیاد شدن
آدمای مهمی که همه نزدیکن بهم مث خواهر و برادر و پسرعمو…
وقتی دعوای اون دو تا خواهرو اون شب تو مهمونی دیدم دلم گرفت.
دلم خواست یه لحظه برم بندر محکم بغلش کنم فشارش بدم پسرش نگامون کنه جیغ بزنه و دوباره برگردم وسط مهمونی.
نه نه اینارو هم نمیخواستم بگم…میخواستم بگم الان برای خودم چای سبز ریختم و میخوام آرامش پیدا کنم و درسو شروع کنم
و این وسط هی بگم وقت برای وبلاگ خوندن هست…میتونی تو خونه پسرعمو وقتی همه حواسشون به خودشونه بشینی و وبلاگای نخونده رو بخونی
دلم یه دل سیر بغل از پسرعمو میخواد…مث یه آدمی که میخواد بره میخوام تک تک اینارو بغل کنم ببوسمشون بگم خیلی دوستون دارم خیلی برام مهمین
اما من جایی قرار نیست برم
شاید برم ولی هنوز زوده و خب رفتن شجاعت میخواد…هنوز اونقدر شجاع نیستم.
اگه همه چی طبق برنامه پیش بره سه شنبه و روزای بعد از اون روزای آرامش دهنده ای میشن برام
روزایی که پیش دو نفریم که بیش از حد برام عزیزن و همیشه بهم آرامش دادن
یکیشون که فردا قراره از خواب بیدارم کنه یکی هم قراره برم خونه ش و مهمونش بشم.
دیگه هیچی به جز اینا اهمیت نداره…دیگه اونایی برام اهمیت دارن که هیچوقت ناراحتم نکردن…اذیتم نکردن
چایی سبز تموم شد و دیگه بهونه ای برای موندن اینجا نیست…منم باید تا صبح بخونم پس میخونم