همه جا رو بستم و حس کسیو دارم که انگار تو یه خونه ی خالی بدون وسایل نشسته
یه حصیر انداخته گوشه ی یه اتاق خالی رو حصیر لپ تاپشه با آهنگاش و کتابا دورتادورش چیده شدن
و البته آکواریوم و ماهیا
تنها دلخوشی الانم شاید همین ماهیا باشن که هرازگاهی سر از رو کتاب برمیدارم نگاشون میکنم که چطور از توی بشکه رد میشن یا اون لجن خوار کوچولو که چجوری رو شیشه و سنگای کف آکواریوم دنبال لجن میگرده
همه ی درها رو به روی خودم بستم، درهای شبکه های مجازی رو
از خدامه یکی زنگ بزنه به هر بهونه ای، دو کلوم حرف بزنه باهام
ولی خب این وضع باید باشه…باید تحمل کنم تا آخر بهمن
خیلی که نمونده، میخونم و کنکورو میدم و بعدش شاید حتا چیزای خوبی پیش بیاد
دلم برای اون موقعی که به خدا و دین اعتقاد داشتم تنگ شده
اون موقع دعا میکردم و تهِ دلم آروم میشدم که یکی هست و صدامو میشنوه و یه جوری کمکم میکنه
اما الان همون خُرده اعتقادو هم ندارم، هیچکس نیست کمکم کنه فقط خودمم
اون موقع تا یکم ناراحت میشدم، تا بهم میریختم، نماز میخوندم و بعد یه آرامش عجیبی داشتم
اما الان چیزی ندارم آرامشم بده نه کسی هست که با حرفاش آروم بشم نه چیزیو دارم
فقط همین ماهیا هستن که کاش میتونستم بغلشون کنم
فقط میتونم دستمو تو آب تکون بدم و اونا دنبال دستم راه بیفتن
اگه جرات بیشتری داشتم شاید گربه میگرفتم ولی ندارم. دوست دارم نترسم ولی میترسم
فکر میکنم یکم بگذره یاد میگیرم نترسم،یاد میگیرم گربه رو تو بغلم بگیرم
ولی تا به این چیزا فکر میکنم حس میکنم خودخواهم
خودخواهم که برای شادی خودم، برای تنهایی خودم، یه سری ماهی رو ریختم تو یه محفظه برای خودم
البته میتونم فکر کنم که اگه گربه بیارم، خونه بهش دادم زندگی دادم
ولی من برعکسم…من عادت کردم به سرزنش کردنِ خودم، به این که چرا نمیتونم یه آدم بهتر و دوست داشتنی تری باشم
پتوم، از پتوم نگفتم…پتوی جدیدم خیلی قلنبه ست…یه جوریه که وقتی میری رو تخت و پتو رو میکشی رو خودت حس میکنی تنها نیستی
حس میکنی یکی بغلت کرده، بغل معمولی نه بغلی که انگار یکی بیاد کل وجودتو تو بر خودش بگیره..یکی که بغلش انقدر بزرگ باشه که توش گم بشی
اگه کمبود بغل دارین بیاین رو تخت من بخوابین فک میکنین پتوم بغلتون میکنه
فقط یکم باید تخیلات قوی داشته باشین بتونین خوب تصور کنین
من میتونم خوب تصور کنم میتونم به جای پتوم آدم بذارم اون کسی که میخوامو بذارم
ولی مشکل اصلی اینجاست که من دیگه آدمی ندارم که بخوام بذارمش جای پتوی قلنبه
قبلن میتونستم تصور کنم این فلانیه بغلم کرده اما الان دیگه «فلانی» ندارم
الان بی»فلانی» شدم، فلانی واسم مُرد…اگه هنوز نمرده بدون که داره جون میده که بمیره و برای همیشه از ذهنم بیاد بیرون
تا یه نفس راحت بکشم
نه نه نفس راحت که نمیکشم..ماها اومدیم تو این دنیا که هیچوقت نفس راحت نکشیم.
بودن یا نبودن «فلانی» خیلی عجیبه وقتی نیست تو دلتنگی و کسیو نداری که براش دلتنگ بشی ولی بازم دلتنگی
اما وقتی هست میدونی دلت برای «اون» تنگ شده
ای بابا من چیکار کنم که دیگه «اون» ندارم؟
دلم برای کی تنگ بشه پس؟
میشه اینقدر سردرگم نباشم و درسمو بخونم و کنکورمو قبول شم؟
بعد شاید اگه کنکور قبول شم و دانشجو بشم باز یه «اون» پیدا کنم که بتونم براش دلتنگ بشم
همه ی اینا شایده دختر بجای اینهمه الکی زر زر کردن برو درستو بخون از همین شنبه
نه ازون «شنبه»ها…یه شنبه ی واقعی برای شروع جدی جدی
اگه به دعا اعتقاد داشتم میگفتم برام دعا کنید