_حالا این چایی و کیک و کجا ببریم بخوریم؟
_بیا بریم تو حیاط..خداکنه درش باز باشه.
_مگه درش بستهس؟
_آره قبلن که اینجا زندگی میکردیم درش بسته بود…یه مدت که باز بود بچهها میومدن از درختا بالا میرفتن. بعد نگهبان اومد درو بست. تابستونا همیشه میرفتیم بالای درخت شاتوت مینشستیم، شاتوت میکندیم با دستای سیاه میرفتیم خونه. خیلی جالب بود با نیت شاتوت کندن میاومدیم تو حیاط ولی ظرف نمیآوردیم. دو سه تا برگِ شاتوت رو به هم وصل میکردیم که مثلن کاسهمون باشه. نگاه کن چقدر حیاط خراب شده…قبلن که ما اینجا بودیم بابام و حاج آقا هر روز عصر میاومدن به درختا سر میزدن حیاطو تر و تمیز میکردن. اینجا که پر از علف هرزه رو بابا قبلن سبزی خوردن میکاشت.
_انگار صابخونه جدیدا هم کاهو کاشتن نه؟ اینا چیه؟
_آره کاهوئه ولی پلاسیده شده..وقتی به گیاه نرسی اینجوری میشه دیگه…بابا تره میکاشت شاهی میکاشت تربچه..جعفری…ازین چیزا…از خونۀ خودمون حیاط معلوم نبود. میرفتیم آپارتمان خالهاینا بعد از تو بالکن با شیرین، شاهیهای بابا رو نگاه میکردیم و حیاط خوشگلمونو. یادمه حاج خانوم بی سروصدا میاومد برگِ مو میچید، تا بچهها رو میدید چش غرّه میرفت برگ موها رو ول میکرد از حیاط خارج میشد.خیلی عجیبه همچون حیاط و زندگی ای رو ما تو یه مجتمع 28 واحدی وسط شهر تهران داشتیم.
همینطور که داشتم با سامی حرف میزدم سه تا دختر اومدن گفتن درِ حیاط بازه؟ ینی میتونیم بیایم تو؟
من گفتم باز بود، ما که اومدیم، دیگه نمیدونم واللا.
از پشتِ سرشون نگهبانو دیدم که داره میآد. با سامی از حیاط اومدیم بیرون. درِ حیاط به پارکینگِ دوم باز میشد. روبروش هم رمپی بود که به سمت پارکینگِ سوم میرسید. سامی گفت بیا بریم ببینیم اون پارکینگ چطوریه. گفتم باشه بریم.
تو دلم داشتم براش تعریف میکردم که وقتی بچه بودم چقدر ازین پارکینگ میترسیدم. هیچوقت نشده بود تنهایی جرات کنم و برم اونجا. عصرای تابستون که قایم موشک بازی میکردیم حاضر بودم هرجا برم ولی پارکینگِ سوم منطقه ممنوعه بود. چندبار بچهها بزور فرستاده بودنم اونجا…قبلش هم کلی داستان جن و این چیزا گفتن که ینی چون تهِ پارکینگ تاریکِ پس پر از جنِ.
نمیدونم چرا اینارو براش تعریف نکردم، همینطور که میرفتیم پایین دیدم تهِ پارکینگ یه نور زردِ کمی روشنه ولی جلوش تاریکه…روز بود اما خیلی تاریک بود. همیشه اینجا همینقدر تاریکه ربطی به روز و شب بودنش نداره. اصلن نمیدونستم تو این خونه چیکار میکنیم و چرا با سامی اومدم اینجا. این خونه رو فکر کنم 10 سالِ پیش فروختیم.
رفتیم تا تهِ پارکینگ، هیچی نبود اومدیم برگردیم بهش گفتم من همیشه ازینجا میترسیدم نمی…..یهو دیدم یه پیرمردی اونجاست. چشماشو بسته بود و یه موبایل دستش بود… کور نبود ولی چشماشو بسته بود و بهم فشار میداد. انگار متوجه نشده بود که ما اونجاییم. نمیدونم من به سامی گفتم بیا بریم یا اون دستمو کشید که بریم. نمیدونم رفتیم یا نه. پیرمرده متوجهِ ما شد، اومد طرفمون…سعی کردم جیغ بزنم ولی نتونستم. هیچوقت نتونستم جیغ بزنم. سامی رو بغل کردم و عین لالها فقط میگفتم اَ اَ اَ اَ، قلبم از شدتِ تپش داشت میپرید بیرون بازم نتونستم جیغ بزنم. چرا موقعهایی که باید جیغ بزنی نمیتونی؟ شایدم من قدرتشو ندارم.
یهو چشمامو باز کردم.
دیدم تو اتاقِ خودم و رو تختِ خودم خوابیدم. پیرمردِ هنوز هست خیلی مشخص نیست مثل یه سایهس داره دستشو دراز میکنه طرفم یه طورِ کنجکاوی.
چشمامو بستم دوباره باز کردم دیدم نرفته…اون دفعه سرِ خوابِ قبلی با باز و بسته کردنِ چشمم دختربچه رفت. ولی ایندفعه پیرمرد نرفت، هنوز همونجا بود. دوباره سعی کردم جیغ بزنم. ایندفعه تو عالم بیداری؛ نتونستم، فقط بلندتر گفتم عَعَعَعَ بازم نرفت. اینجور چیزا با جیغ از بین میرن ولی این نرفت. آخر پامو با پتو بلند کردم زدم طرفش تا رفت. غیب شد. کاملن محو شد.
بلند شدم تو تختم نشستم. نفس نفس میزدم. این دومین باری بود که این مدل خواب رو میدیدم. سریع چراغو روشن کردم. ساعت 5:40 دقیقه بود. آخه کی الان بیدارِ که بخواد آرومت کنه دختر؟
سعی کردم فکر نکنم و با چراغ روشن بخوابم. سخت بود ولی خواب رفتم.
آدم به تنهایی زود عادت میکنه. هر لحظه قلبت بیشتر فشرده میشه که واقعن کسی رو نداری که اینارو براش تعریف کنی و اون بگه بخواب چیزی نیست بهش فکر نکن فقط یه خواب بوده. ولی خب تهِ تهش عادت میکنی. خوبیِ تعریف کردن اینجور خوابا برای کسی، اینِ که دیگه بعدش بهش فکر نمیکنی. این خواب از ذهنم نمیره. شب داشتم از کتابخونه برمیگشتم. تو راهروی پارکینگ یه آقایی وایستاده بود. از کنارش رد شدم باز یادِ پیرمردِ خوابم افتادم. وقتی دور میزدم که تو جای خودم پارک کنم، حس کردم از پشت سرم دیدمش ولی برگشتم کسی نبود.