فک کنم دوروزه شروع شده این استرس کوفتی
البته از قبلم بود. میومد…میرفت…
الان شده یه درد. همین وسط، توی دلم، هی داره خالی میشه
مث شنای ساعت شنی که میریزن میرن پایین…تو قلبم هم یه چیزی داره میریزه اما نمیدونم کجا میریزه
هر چی هست درد داره…و نمیره
قبلنا میومد میرفت الان دوروزه همینجوری مونده هی کم و زیاد میشه فقط
از وقتی روزا رو شمردم شروع شد…دیدم وقتم کمه…
الان که دارم فکر میکنم میبینم ترسیدم نمیدونم از رسیدن کنکوره یا از رسیدن اون چیز
میدونم احتمال قبول نشدنم زیاده…و به خودم قول دادم اگه قبول نشدم تصمیمم عملی شه…حالا دارم میترسم
اما نمیخوام باز عقب بیفته باید ببینم کنکور چی میشه..بعد میفهمم خودم چی میشم
با همه ی اینا ترس داره..خیلی هم ترس دارم به حدی که تمام مدت قلبمو بلرزونه
نباید دوباره پشیمون بشم…باید سر حرفم وایستم
استاندارد

از ساعت 3 بیدارم ولی فقط نیم ساعت  درس خوندم…چرا؟

چون حواسم پرته…چون تو این دنیا نیستم…چون نمیتونم تمرکز کنم…چون همش فکر میکنم

فکر فکر فکر گایید…درسته مث آدم درس نمیخونم ولی صبر ندارم بهمن بشه و کنکورو بدم و راحت

بعد همه فکر میکنن من خیلی دارم میخونم.همه که این فکرو میکنن، توقعشون هم میره بالا

اما من دیگه بسمه اینقدر به خودم فکر میکنم بسه نباید به توقع بقیه هم فکر کنم که

بقیه به تخمت دختره بشین بخون پشیمون میشی

جون هرکی دوس داری بخون بسه یللی تللی…بخون بخون بخون

این اینترنت و اون موبایل کوفتی رو بنداز دور و فقط و فقط بخون

آخ که چقدر دلم میخواد وسط درس یکی بیاد بغلم کنه و فشارم بده بگه بخاطر من بخون…اما بدبختی اینجاست که کسیو ندارم که بخوام بخاطرش درس بخونم

خودمو دارم فقط…باید بخاطر خودم درس بخونم

استاندارد

آی آی آی

صبر ندارم زخمام خوب بشه…دوباره بشم همون موجود قبلی

با همه ی اینا بازم پشیمون نیستم از سفر رفتن…حداقل فهمیدم لب گرفتن یادم نرفته

خیلی خسته م…تمام اعضای بدنم درد میکنه

از همه بیشتر چشمام…میسوزه میسوزه میسوزه

دوروز خواب شاید چاره ی دردم باشه..بعد پا میشم همه چی پاک میشه

میدونم پا میشم…هنوز وقت دارم برای پا شدن

هنوز زوده تموم بشم

مُشت میزدم تو سرم بلکه متلاشی شه بپاشه به در و دیوار ولی نه پاشید نه درد گرفت

کاش اینقدر پسرعمو رو اذیت نمیکردم…کاش آدم بودم…کاش آدم بشم.

باید زود خوب بشم. اگه همینطور پیش برم میفتم تو یه گهدونی ای که توش جواب اسمسای پسرخاله رو دادم.

بعد دردش همینجاست..دقیقن اینجا که میدونی چه مرگته..میدونی چاره ت چیه…میدونی چی درسته چی غلطه…کدوم کارت اشتباه بوده کدوم درست…همه ی اینا رو میدونی ولی بازم سختته از گه بیای بیرون…به تنها چیزی هم که میشه تشبیهش کرد همین «گه»ه!

وضعیت تخمی گهی دارم بهرحال…حالِ بیرون اومدن ازشو هم ندارم…حداقل امروز نه..فردا هم نه..دو روز بی حس باشم بیفتم بمیرم

بعد از روز بعدش شروع میکنم آدم میشم، یادم میره، به تخمم میشه باز…واللا…وقتی شده به تخمم بگیرم پس ینی بلدم

یاد گرفتم به تخمم بگیرم..پسفردا، پسفردا شروع میکنم روند به تخم گیریِ جدید رو.

اصلن هم برام مهم نیست که ریدم به دستور زبان فارسی…خسته م خب.

استاندارد

اولین

شنیده بودم یکی از عواقب یه بیماری ای فکر کردن زیادیه. ینی در یک لحظه به هزار جور چیز مختلف فکر میکنی

همیشه سوالم این بوده که چجوری میتونن تحمل کنن…فکر کردن به دو تا چیزِ ناراحت کننده به اندازه کافی بد هست، اما فکر کردنِ همزمان به چند تا چیز  میتونه فاجعه باشه

دیشب این برای خودم پیش اومد…اما مغزم فیلتر داشت

دیشب مغزم نجاتم داد نمیذاشت فکرای بد بیاد…به دویست تا چیز فکر میکردم ولی همش فکرای کسشر خنده دار…تا یه چیز بد میومد دستور میداد پاک شه از تو مغزم

فک کنم شانس آوردم چون مث سگ از عواقب چِتی میترسیدم.

خیلی حرف داشتم دیشب…اگه دهنمو باز میکردم ساکت نمیشدم اما نمیتونستم دهنمو باز کنم…لال شده بودم

توان باز کردن دهنم و صدا در آوردن ازشو نداشتم که یکم ترسناک بود ولی دیشب نترسیدم دیشب فقط حال نداشتم…حتا حال باز کردن دهنم و نقس کشیدن رو هم نداشتم

و هزار جور حرف دیگه دارم مث دیشب که الانم نمیتونم بگو و تایپشون کنم…توانِ حرف زدنم داره گرفته میشه ولی از این وضع راضیم.

استاندارد

برای یک روز، برای یک نفر، سیستم خواب و درسمو عوض کردم

فقط برای اینکه فردا نرم کتابخونه

برای اینکه فردا ظهر که میاد من تو تختم خواب باشم و اون داد و بیداد کنه که من اینهمه بار برات آوردم ولی تو خوابی؟

عصر از  دکتر اومدم خونه گفتم میخوابم ولی با دیدن اسمسای کوفتی حواسم پرت شد

بعد به تخمم گرفتم…روند «به تخم گرفتن» داره راحت تر میشه

تقریبن 7 7:30 بود که خوابیدم خواستم تا 11 بخوابم ولی درست خواب نمیرفتم

لباسِ پوشیده م با پتوی کلفت و شوفاژِ روشن همخونی نداشت

وقتی سردم باشه میتونم خواب برم ولی وقتی گرم بشه هی میخوابم و میپرم

ایندفعه هم حال از زیر پتو بیرون اومدن و لخت شدن و دوباره زیر پتو رفتن نداشتم. همونجوری خوابیدم و هی وسطای خواب پریدم از صدای زنگ تلفن از صدای پوآرو که مامان دیگه خودش یاد گرفته دی وی دیاشو بذاره و پلی کنه

با همین اوصاف خواب هم میدیدم

منطقی نیست که بخوابم و درست خواب نرم و صدای اطرافمو بشنوم و خواب هم ببینم با اصول خواب دیدن و REM نمیخونه

REM رو از یه مقاله وسط امتحان فاینال کلاس زبان یاد گرفتم

خیلی جالبه اینکه خوابیدن چندمرحله داره…یکی از مرحله ها REM ینی Rapid Eye Movement.

این، وقتی پیش میاد که به خواب عمیق میری و خواب میبینی و اگه کسی اون موقع بیاد و زل بزنه بهت میبینه چشمات دارن سریع حرکت میکنن

چیزی که من ازش فهمیدم همین بود…که فکر کنم درسته ولی باز هی به خودم شک میکنم و قاعدتن کون گشتن و سرچ کردن راجع بهشو ندارم

مهم نیست…مهم اینه که مراحل خواب من قاطی شده بود…وسط خواب دیدن صدای پوآرو میشنیدم…صدای حرف زدن مامان با پسرش وسط کشتی رو میشنیدم

دلش تنگ میشه هی زنگ میزنه تا قبل از اینکه آنتن موبایلش از دست بره…زنگ زده میگه اینجا سیاهی مطلقه…دورتادورمون هیچی معلوم نیست

مامان میگه آسمونو نگاه کن ستاره ها تو تاریکی خیلی قشنگن…مامان دلشوره داره…منم دلشوره دارم

اصلن من یه چیز دیگه میخواستم بگم اینارو گفتم

میخواستم بگم تازگیا آدمای مهم تو زندگیم زیاد شدن

آدمای مهمی که همه نزدیکن بهم مث خواهر و برادر و پسرعمو…

وقتی دعوای اون دو تا خواهرو اون شب تو مهمونی دیدم دلم گرفت.

دلم خواست یه لحظه برم بندر محکم بغلش کنم فشارش بدم پسرش نگامون کنه جیغ بزنه و دوباره برگردم وسط مهمونی.

نه نه اینارو هم نمیخواستم بگم…میخواستم بگم الان برای خودم چای سبز ریختم و میخوام آرامش پیدا کنم و درسو شروع کنم

و این وسط هی بگم وقت برای وبلاگ خوندن هست…میتونی تو خونه پسرعمو وقتی همه حواسشون به خودشونه بشینی و وبلاگای نخونده رو بخونی

دلم یه دل سیر بغل از پسرعمو میخواد…مث یه آدمی که میخواد بره میخوام تک تک اینارو بغل کنم ببوسمشون بگم خیلی دوستون دارم خیلی برام مهمین

اما من جایی قرار نیست برم

شاید برم ولی هنوز زوده و خب رفتن شجاعت میخواد…هنوز اونقدر شجاع نیستم.

اگه همه چی طبق برنامه پیش بره سه شنبه و روزای بعد از اون روزای آرامش دهنده ای میشن برام

روزایی که پیش دو نفریم که بیش از حد برام عزیزن و همیشه بهم آرامش دادن

یکیشون که فردا قراره از خواب بیدارم کنه یکی هم قراره برم خونه ش و مهمونش بشم.

دیگه هیچی به جز اینا اهمیت نداره…دیگه اونایی برام اهمیت دارن که هیچوقت ناراحتم نکردن…اذیتم نکردن

چایی سبز تموم شد و دیگه بهونه ای برای موندن اینجا نیست…منم باید تا صبح بخونم پس میخونم

 

استاندارد

درکش نمیکنم

از درک بعضی آدما به طور کامل عاجزم

میخواستم به جای «به طور کامل» بنویسم «کامپلیتلی» اما ترسیدم یه وقت دوست عزیزمون بیاد اینجا

الانم که گفتم میخواستم اینکارو بکنم برای این بود که تاکید کنم «به طور کامل» مفهومو نمیرسونه اون کلمه خارجیه راحت تر قابل فهمه یا من مغزم چپکی شده

چمیدونم

حالا هرچی، مهم اینه که درکش نمیکنم آقا درکش نمیکنم

میگه «با هرکی دیدی دوست میشی» هی حالا من توضیح بدم بابا وقتی شما اسمارو یادتون میره دلیل نمیشه من با آدمای جدیدی دوست شده باشم

مادرِ من راستشو بخوای من با این آدمای به قول تو جدید یکساله دوستم

چندبار هم لطفاشونو برات تعریف کردم اسم پسرا رو دختر کردم یه جوری بهت فهموندم که اینا فرشته ن

ولی نمیفهمی…منم نمیتونم درکت کنم که چرا نمیفهمی

سر نمازات دعا کن من حتمن قبول بشم یه ده کوره ای که هم من راحت بشم هم شماها

اصن حالا بر فرض که با هرکی دیدم دوست شدم مگه این نشونه ی اجتماعی شدن نیست؟

مگه همین شماها وقتی کوچیک بودم نگران نبودین که تو مدرسه دوست پیدا نکردم؟

خب الان اینهمه دوست پیدا کردم و شما حتا به خودتون زحمت نمیدی بیای جلو و آشنا بشی باهاشون

همینطوری واسه خودت فکر میکنی قضاوت میکنی که نه اینا همه لا دین اند…اینا همه بی خدان…اینا همه خرابن…

چیکار باید بکنم باهات، نمیدونم!

 

استاندارد